05 April 2011

شانزدهم فروردین نود

یک روزی یک روان‌شناسی به من گفت آدم‌ها مثل زود پز هستند اگر درونشان را خالی نکنند حرف‌هایشان را نزنند یا بخواهند جلوی افکارشان را بگیرند می‌ترکند.
حالا من این روز‌ها حس می‌کنم در آستانهٔ ترکیدنم.
می‌ترسم. حتی مطمئن نیستم که از چه. حال بدی ست. غم دارم، زیاد. کمی هم گیجم.
در ذهنم مرور می‌کنم که چه بگویم و چطور بگویم اما نمی‌دانم که خواهم گفت یا نه
.

18 January 2011

هوا سرد است. دست‌ها و پا‌هایم دارند یخ می‌زنند باید جوراب بپوشم. نشسته‌ام پشت کامپیوترم و گودر می‌خوانم در حالی که هزار کار نکرده دارم. یکی دوتا ایمیل نزده، یک ترجمه نصفه که باید تا فردا به یک سرانجامی برسد، درس نخوانده، حمام، ابروی بر نداشته و کمی هم نظم و ترتیب دادن به اتاق در حدی که قابل زندگی کردن شود. عصر هم کلاس دارم یک سری هم باید به مغازه دوستم بزنم و این لیست همچنان ادامه دارد.
حال ندارم. در حدی که چراغ اتاق خاموش است و تقریبا نمی‌بینم. فقط نور مانیتور هست و نور نصفه نیمه و بی‌حال زمستانی از باریکهٔ بی‌پردهٔ پنجره.
بوی ناهار مادر بلند شده، مرغ پخته شده در پیاز و آبلیمو. من هم دارم ضعف می‌کنم.
دیشب هوس یک چیز ترش و شور داشتم. میم می‌گفت شک نکن حامله‌ای! چند برگ کاهو درشت خرد کردم در یک کاسه با دو گوجه فرنگی کلی هم نمک و ابلیمو و سرکه زدم دست آخر ته ماندهٔ یک کاسه ترشی هم رویش خالی کردم. اینقدر خوردم که احساس کردم دهن و گلویم قاچ قاچ شده!
کاسه‌اش هم الان جلوی چشمم است نمی‌دانم بروم یک کاسه دیگر ازش درست کنم با ناهار بخورم یا حال ندارم
.

29 December 2010

ارده (بر وزن نرده) می‌دانید چیست؟ خوردنی است! یک مایع غلیظ و خردلی رنگ، که از آسیاب کردن دانه‌ی کنجد به دست می‌آید. ما ارده را با خرما می‌خوریم. با هیچ چیز دیگری هم نمی‌خوریم! یعنی فقط به همین درد می‌خورد. از وقتی که هوا شروع می‌کند به سرد شدن ارده هم مهمان آشپزخانه‌های ما می‌شود. خرما هر چه شیرین‌تر، بهتر. یک دانه خرما را تا نیمه در ارده فرو کنید و بیرون بیاورید (شبیه جمله‌های بی‌ناموسی شد!) قطره‌های اضافه‌اش که چکید بخوریدش. در روزهای بارانی و سرد هزار بار خوشمزه‌تر است. بعضی ها فقط روز های بارانی می خورند!
حلوای ارده‌ای هم درست می‌کنیم. شما هم اگر دلتان خواست امتحان کنید، به این صورت که مقداری خرما در ظرف بگذارید و حسابی رویش ارده بریزید و چنگ بزنید تا صاف و یک دست شود. طی چنگ زدن معمولا هسته‌های خرما جدا می‌شوند آن‌ها را بگیرید بهتر است. خوردنش راحت‌تر می‌شود.
ارده‌ای را که ما اینجا (بوشهر) می‌خوریم، از یک کارگاه محلی در شهر برازجان می‌خریم. ارده‌ی آماده هم دیده‌ام فکر می‌کنم مارک عقاب بود که حلوا شکری هم تولید می‌کند، اما فرق اساسی‌اش با ارده‌ی جنوب در «بو خوردن» دانه‌ی کنجد است. یعنی اینجا اول دانه‌ی کنجد را در یک ظرف روی حرارت حسابی داغ می‌کنند تا رنگش قهوه‌ای شود. به همین خاطر ارده‌ای که ما می‌خوریم خوشمزه‌تر و بسیار خوش بو‌تر است.
اگر ارده چند روز یک جا بماند، دانه‌های معلقش شروع به ته نشین شدن می‌کنند و روغن کنجد بالا می‌آید که دارویی بی‌نظیر برای سوختگی ست. اگر فوری مقدار کافی از روغن کنجد روی محل سوختگی بگذارید درد و سوزش سریع از بین می‌رود و جای سوختگی هم باقی نمی‌ماند. اگر ارده‌تان ته نشین نشده بود خود ارده هم کار روغن را انجام می‌دهد. یک بار هم دوستم در یک جشن تولد به موهای فرفری‌اش روغن کنجد زد! خیلی خوش حالت شد، بو هم نمی‌داد!
همه‌ی تبلیغات شرکت عقاب برای حلوا شکری و کنجدش را هم در مورد خواص کنجد به حرف‌های من اضافه کنید.
امتحان کنید، لذت ببرید.

26 December 2010

دوست دارم برم پیاده روی. یه پیاده روی طولانی تو سرما. لباس گرم بپوشم، همینجور برم و برم. آت و آشغال بخرم بخورم، لبو، بستنی، باقله، ماست میوه‌ای.... هی برم، هی برم. چشمام از سرما اشک بیاد ولی لبهام بخنده.

16 December 2010

آیا عمه خانم برای من نقاب است؟ انگار خیلی راحت نیستم. دارم فکر می کنم که چه چیز هایی را ریر این نقاب پنهان کرده ام. دلیل اصلی اینکه تصمیم گرفتم با اسم مستعار وبلاگ بنویسم تفاوت فاحش درون و برون من در خانواده و اکثر آدم های اطرافم بود. 
نمی دانم چند نفر مثل من هستند. من با آدم های دیگر برای طرز تفکرم نمی جنگم. بیشتر وقت ها می گذارم دیگران فکر کنند که من همان عقیده ی آنها را دارم یا آنطور که آنها می خواهند فکر می کنم. این موضوع از آنجا سر چشمه می گیرد که من دوست دارم آدم ها مرا همین طور که هستم بپذیرند و دوست داشته باشند، دلم نمی خواهد با کسی بحث کنم یا دیگری را متقاعد کنم که مثل من فکر کند.و از اینکه کسی با من این رفتار را داشته باشد هم متنفرم. 
خلاصه این طوری شد که احساس کردم در خودم زندانی شده ام و دنبال راهی برای بروز دادن درونم می گشتم. مدت هاست که وبلاگ می خوانم. همیشه هم خواننده ی خاموش بوده ام. فکر نمی کنم تعداد کامنت هایی که تا حالا در وبلاگ ها گذاشته ام به انگشتان دست برسد. نهایت فعالیتم به لایک و شیر در گودر ختم می شود. همیشه هم دوست داشتم که این کار را تجربه کنم اما جرات کافی نداشتم. تا اینکه بالاخره دل رو زدم به دریا و اولین وبلاگم رو راه انداختم که با شکست مفتضحانه ای رو به رو شد از لحاظ ننوشتن!  و دوباره از اول شروع کردم. حالا اینجا هم زیاد نمی نویسم. به ذهنم رسیده که خودم را مجبور کنم به اینکه مثلا یک هفته هر روز بنویسم. حتی اگر یک خط باشد. یک مسئله ی دیگر هم این است که کمی وسواس دارم برای بدون غلط و مرتب و درست و حسابی و پاراگراف بندی و اینها پست هوا کنم. الان به خودم گفتم تو پست هوا کن تا برسی به تر و تمیز بودنش.
این است که حالا این مطلب به صورت بداهه نوشته شده و بدون بازنگری هوا خواهد شد.تا در آینده ببینیم چی میشه 

26 October 2010

آدمیزاد تنهاست. پنج- شش پدربزرگ و مادربزرگ*، پدر و مادر توپ، یگ گونی خواهر و برادر داشته باشید، کرور کرور دوست، هیچ فرقی نمی کند. آدمیزاد آخرش تنهای تنهاست. بیشتر وقت ها آدم این موضوع را خیلی یادش نیست، همینطور خوش خوشان زندگی سر می کند. اما یک زمان هایی می آید که روزگار لامصب این حقیقت را نوک می تراشد(!) و با همه ی قدرت فرو می کند توی چشمت.


*
از این اتفاق ها می افتد دیگر! یک وقت هایی پدر بزرگ ها 2-3 بار ازدواج می کنند. رابطه شان هم همه با هم خوب است. در نتیجه، نوه ها و نتیجه ها چند تا بزرگ تر اضافه گیرشان می آید. در جنوب که این موارد زیاد هست.

11 October 2010

عمه خانم چهار تا لیموشیرین، یک پرتقال و دو قرص سرماخوردگی بزرگسالان -همه را همزمان- می خورد، شب را هم بدون کولر خواهد خوابید. بلکه فردا این سرما خوردگی ابله دست از سرش بردارد.