18 January 2011

هوا سرد است. دست‌ها و پا‌هایم دارند یخ می‌زنند باید جوراب بپوشم. نشسته‌ام پشت کامپیوترم و گودر می‌خوانم در حالی که هزار کار نکرده دارم. یکی دوتا ایمیل نزده، یک ترجمه نصفه که باید تا فردا به یک سرانجامی برسد، درس نخوانده، حمام، ابروی بر نداشته و کمی هم نظم و ترتیب دادن به اتاق در حدی که قابل زندگی کردن شود. عصر هم کلاس دارم یک سری هم باید به مغازه دوستم بزنم و این لیست همچنان ادامه دارد.
حال ندارم. در حدی که چراغ اتاق خاموش است و تقریبا نمی‌بینم. فقط نور مانیتور هست و نور نصفه نیمه و بی‌حال زمستانی از باریکهٔ بی‌پردهٔ پنجره.
بوی ناهار مادر بلند شده، مرغ پخته شده در پیاز و آبلیمو. من هم دارم ضعف می‌کنم.
دیشب هوس یک چیز ترش و شور داشتم. میم می‌گفت شک نکن حامله‌ای! چند برگ کاهو درشت خرد کردم در یک کاسه با دو گوجه فرنگی کلی هم نمک و ابلیمو و سرکه زدم دست آخر ته ماندهٔ یک کاسه ترشی هم رویش خالی کردم. اینقدر خوردم که احساس کردم دهن و گلویم قاچ قاچ شده!
کاسه‌اش هم الان جلوی چشمم است نمی‌دانم بروم یک کاسه دیگر ازش درست کنم با ناهار بخورم یا حال ندارم
.