26 October 2010

آدمیزاد تنهاست. پنج- شش پدربزرگ و مادربزرگ*، پدر و مادر توپ، یگ گونی خواهر و برادر داشته باشید، کرور کرور دوست، هیچ فرقی نمی کند. آدمیزاد آخرش تنهای تنهاست. بیشتر وقت ها آدم این موضوع را خیلی یادش نیست، همینطور خوش خوشان زندگی سر می کند. اما یک زمان هایی می آید که روزگار لامصب این حقیقت را نوک می تراشد(!) و با همه ی قدرت فرو می کند توی چشمت.


*
از این اتفاق ها می افتد دیگر! یک وقت هایی پدر بزرگ ها 2-3 بار ازدواج می کنند. رابطه شان هم همه با هم خوب است. در نتیجه، نوه ها و نتیجه ها چند تا بزرگ تر اضافه گیرشان می آید. در جنوب که این موارد زیاد هست.

11 October 2010

عمه خانم چهار تا لیموشیرین، یک پرتقال و دو قرص سرماخوردگی بزرگسالان -همه را همزمان- می خورد، شب را هم بدون کولر خواهد خوابید. بلکه فردا این سرما خوردگی ابله دست از سرش بردارد.

09 October 2010

عمه خانم با وبلاگش غریبه است.هنوز خوب آشنا نشده، دوست شدن که به جای خود. 
 فقط می داند یک جایی هست که اسمش وبلاگ عمه خانم است و او باید تویش چیز بنویسد و پست هوا کند. هنوز نمی داند که با چه حرف هایی شروع کند و چه ها را کجا بگوید و چه حرف هایی را بگذارد برای بعدن که بتواند راحت لم بدهد و با لپ پر از کلوچه و لیوان چای کنار دست برای وبلاگش تایپ کند. همه ی حرف هایی را هم که قبلن آماده کرده بود یا از استرس آشنایی یادش رفته یا حس می کند هنوز وقت گفتنش نرسیده.
خلاصه اینکه احساس لال مونی و آماتور بودن فعلا در وجود عمه خانم موج می زند. ولی او که همینطوری نمی نشیند دست روی دست بگذارد. همه ی زورش را خواهد زد تا یک وبلاگ درست درمان از آب در بیاورد. کم کم یاد می گیرد. نگران نباشید

08 October 2010